شاهراه ۶۱

علایق من (موسیقی ، ادبیات ،فلسفه ،سینما و ...)

شاهراه ۶۱

علایق من (موسیقی ، ادبیات ،فلسفه ،سینما و ...)

الی و یزل و شب

شب


الی ویزل / برگردان: علی‌محمد طباطبایی

 

elie wiesel

 
 
الی ویزل متولد ١٩٢٨ در شهر سیگت در رومانی است. در ١٩٤٤ او را به همراه خانواده‌ی خود به اردوگاه کار اجباری بوخنوالد تبعید کردند. ویزل از آشویتس، بونا، بوخن والد و گلایویتس جان سالم به در برد. پس از آزادی از اردوگاه کار اجباری در آوریل ١٩٤٥ ویزل چند سالی را در یک یتیم خانه در فرانسه گذراند و در ١٩٤٨ در پاریس آغاز به تحصیل در سوربن نمود. در این هنگام او برای روزنامه‌ی فرانسه زبان L'arche به کار گزارشگری پرداخت. ویزل از دوستان نزدیک فرانسوا موریاک برنده‌ی جایزه نوبل بود همان شخصی که سرانجام باعث گردید ویزل که سوگند خورده بود در باره‌ی تجربیاتش در اردوگاه‌های کار اجباری چیزی ننویسد، تغییر عقیده دهد. و به این ترتیب عمری از انجام وظیفه آغاز گردید. از آن زمان تا به امروز ویزل بیش از ٣٠ کتاب منتشر کرده است.

وی از محققین و استادان میهمان در دانشگاه Yale است و همچنین استادی برجسته در رشته‌ی مطالعات دین یهود در سیتی کالج نیویورک. ویزل همچنین از ١٩٧٦ به عنوان استاد علوم انسانی در دانشگاه بوستون منصوب گردیده، جایی که او «ادبیات خاطره» را تدریس می‌کند. ویزل در ١٩٧٨ به عنوان ریاست کمیسیون بزرگ هولوکاست تعیین گردید و در ١٩٨٥مدال طلای کنگره را به دست آورد و در نهایت در ١٩٨٦ به دریافت جایزه‌ی صلح نوبل مفتخر گشت. وی در حال حاضر در نیویورک زندگی می‌کند. آنچه به دنبال می‌آید بخش کوتاهی از فصل اول رمان معروف او «شب» است.

***

یک روز، هنگامی که در حال رفتن به کنیسه بودم موشه، خادم آنجا را دیدم که بر روی نیم‌کتی در کنار در نشسته بود. او برایم حکایت خودش و رفقایش را تعریف کرد. قطار پر از تبعیدی‌ها از مرز مجارستان که گذشت و وارد خاک لهستان شد، گشتاپو مسئولیت آن را به عهده گرفت. آنها قطار را متوقف کرده و یهودی‌ها را وادار کردند که از واگن‌ها خارج شده و سوار بر کامیون‌هایی شوند که در آنجا آماده بودند. آنها به سوی جنگل حرکت کردند. در جنگل به اسیران دستور داده شد که از کامیون‌ها پایین آمده و گور‌های بزرگی بکنند. و وقتی آنها کارشان به پایان رسید تازه کار گشتاپو آغاز شده بود. آلمان‌ها با خونسردی و بدون درنگ زندانی‌های خود را به گلوله بستند. هرکدام از یهودی‌ها می‌بایست داخل گودال شده و سرش را جلو بیاورد. آلمانی‌ها بچه‌های خردسال را به هوا پرتاب می‌کردند و مسلسل‌ها آنها را هدف قرار می‌دادند.
این اتفاقات در جنگل گالیسیا روی داد. اما خود موشه‌ی خادم چگونه جان سالم به در برده بود؟ به طور معجزه آسا. تیری به پای او خورده بود و فکر کرده بودند که مرده است... طی روزها و شب‌های طولانی او از خانه‌ی یک یهودی به دیگری می‌رفت و داستان مالکا را برای آنها تعریف می‌کرد. مالکا دختر خردسالی بود که مرگ او سه روز به طول انجامیده بود. و داستان توبیاز خیاط را برایشان تعریف می‌کرد که به آلمانی‌ها التماس کرده بود اول او را با تیر بزنند تا شاهد مرگ پسرش نباشد ...
اما موشه حالا دیگر خیلی تغییر کرده بود. در چشمان او دیگر کمترین نشانه‌ای از شادی دیده نمی‌شد. او دیگر آواز نمی‌خواند و با من از خداوند و کبالا (١) صحبت نمی‌کرد مگر از آنچه در جنگل شاهدش بود. مردم نه فقط داستان او را باور نمی‌کردند که حاضر نبودند اصلا به سخنان او گوش دهند.
آنها می‌گفتند: «موشه سعی دارد با این سخنان دلسوزی دیگران را نسبت به خودش برانگیزد ». دیگری می‌گفت: «مردک بیچاره به سرش زده ». گاهی به هنگام نمازمغرب و صبح او به میان نمازگزارانی که به کنیسه آمده بودند می‌رفت و با گریه و زارای چنین می‌گفت: «‌ای یهودی‌ها به سخنان من گوش دهید، همه‌ی آنچه من از شما می‌خواهم همین است. من نه پول می‌خواهم و نه این که برای من دلسوزی کنید. فقط به من گوش دهید ».
خود من هم سخنان او را باور نمی‌کردم. اغلب شب‌ها بعد از مراسم نیایش کنار او می‌نشستم و او در حالی که گلوله‌های اشک مانند قطره‌های موم از چشمانش سرازیر می‌شدند می‌گفت: «آنها همه خیال می‌کنند که من دیوانه شده‌ام ». یک بار من این سوال را از او پرسیدم: « موشه، چرا آنقدر از این که شاید مردم حرف‌های تو را باور نکنند نگرانی؟ من اگر جای تو بودم اصلا اهمیتی نمی‌دادم که آیا سخنان مرا باور می‌کنند یا نه ...
او چشمانش را بست. انگار که می‌خواست از زمان حال بگریزد. با حالت مایوسانه‌ای پاسخ داد: «تو نمی‌فهمی، نمی‌توانی بفهمی. من به طور معجزه‌آسایی نجات پیدا کردم و توانستم به اینجا برگردم. من از کجا چنین نیرویی به دست آورده‌ام؟ من می‌خواستم به سیگت (Sighet) برگردم تا داستان مرگ خودم را برای شما تعریف کنم تا به این ترتیب تا زمانی که هنوز هم فرصتی هست خودتان را آماده کنید. به خاطر زندگی؟ من دیگر برای زندگی خودم اصلا اهمیتی قائل نیستم. من تنها هستم. خیر، من می‌خواستم بازگردم و به شما‌ها هشدار دهم. اما حالا هیچ کس نمی‌خواهد به سخنان من گوش دهد » ...
این رویدادها مربوط به اواخر ١٩٤٢ بودند. پس از آن زندگی به حالت عادی برگشت. رادیو لندن که هرشب به آن گوش می‌دادیم اخبار دلگرم کننده‌ای برای ما داشت: بمباران‌های هر روزه‌ی آلمان، خبرهای استالینگراد، آماده شدن برای یک جبهه‌ی دوم و ما یهودی‌های سیگت منتظر روزهای بهتری بودیم که به نظر می‌رسید خیلی ما را در انتظار نخواهند گذارد.

پانوشت:

١: کبالا (قبالا یا کابالا)فلسفه‌ی برخی متفکران یهودی است که پایه‌ی آن برداشت عرفانی از تورا می‌باشد./عرفان یهود
۲:این مطلب از سایت ایران امروز نقل شده است.
۳.ویرایش برخی اسامی بر عهده اینجانب بوده است
نظرات 6 + ارسال نظر
اریک دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:39 ق.ظ

دورگه یعنی بدون هویت ..یعنی ادمی که توی سه خانواده بزرگ شده باشه ..ادمی که هیچ جا قبولش نمیکنن چون زا اونها نیست یعنی من ... من توی مرکز فرهنگی الیانس درس خوندم الیانس اسرائیلت یونیور سال ...توی نایمخن .. راستی لینک این پستت رو گذاشتم

رضا دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:26 ق.ظ http://deletangh.blogfa.com

وحشتناکه ...
این کتاب چاپ شده تو ایران؟

نه فکر نکنم

اریک سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:37 ق.ظ

نمیدونم ولی این یشیوایی که من دیدم دانی همشون یه چیزیشون میشه بخصوص اونهایی که توی ارتص درس میخونن مثل همین باب ...اون میرفت یشیوا توی ارتص

مریم سه‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:47 ب.ظ

چه دردناک... جنایتی که اتفاق میفته دیگه اثرش از بین نمیره. تا ابد میشه ازش حرف زد و تعجب کرد که چطور آدما دست به این کارها زدن. البته جوابی نداره و درثانی هر روز یه جنایت جدید جای فکرکردن به قبلیا رو میگیره...و ما همچنان متعجیم!

زیرزمین شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:05 ق.ظ http://avalanche.blogfa.com/

منو یاد فهرست شیندلر انداختی. جدن چطور شد که همچی بلایی سر این ملت اومد. به معنای واقعی کلمه وحشتناکه. و فکر نمی کنم این لکه ی ننگ به این زودی ها از دامن بشر با این همه ادعا پاک بشه. کاری به عقاید مذهبی یهودی ها ندارم، انسان بودن اهمیت داره و اینکه با هیچ ایدئولوژی کسی حق نداره زندگی دیگران رو اینطور سیاه کنه. اما متاسفانه قدرت کار خودش رو می کنه و بعدش هم با یک خودکشی و چند تا اعدام داستان تموم میشه ولی چیزی که از دست میره رو نمیشه هیچجور برگردوند.
بزرگان زیادی از اون اردوگاهها نجات پیدا کردند که شاید باعث دلگرمی باشه.

علیش یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 05:54 ب.ظ

راستش یکجوری بود. پیوند دادن امر شخصی، تجربه شخصی یا همان خاطره با یک واقعیت-امروزه-غیرشخصی چیز مشکلی است. من از فهرست شیندلر هم خوشم نمی آید. چون قضیه فیلم هیچ ربطی به آشوویتس نداشت. مثلا ممکن بود جای یهودیها و نازیها را عوض کرد و باز هم همین قضه رو داشت. البته هنوز هم یک درام جالب است، ولی در مورد آشوویتس نیست.
(صحنه معروف اون دختره و افسره رو یادت هست؟ نمیتونست توی یک قصه در مورد عشق دختر فقیر و پسرپولدار باشه؟)
این هم یک جوری همونطوری بود. ولی نه کاملاْ. پاراگراف اول یک فاشیسم ناب بود. پرت کردن بچه ها به هوا و اینا. این یک داستانی بود که میشد اونو به هولوکاست ربطش داد. اما هرچی جلو رفت جادوش کم اثرتر میشد. باید کامل خوندش بعد نظر داد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد