شاهراه ۶۱

علایق من (موسیقی ، ادبیات ،فلسفه ،سینما و ...)

شاهراه ۶۱

علایق من (موسیقی ، ادبیات ،فلسفه ،سینما و ...)

On Waiting

استراگن هم رفت...

ولادیمیر ماند و حوضش ،

و گودویی که هرگز نمی آید! 

 

بختک اتوسایکو

دیشب تو یه   بختک دیدم که  با یکی از همکلاسیام
 داریم تو یه جاده کوهستانی و سرسبز می رونیم
 اون پشت فرمون بود
 بعد ماشیمونو که یه پونتیاک سفید بود 

 با یه ماشین لینکلن مدل 1935 عوض کردیم
 بین راه که داشتیم می رفتیم یه زن گنده با یه مانتوی چسبان سیاه 

 داشت وسط جاده راه می رفت
 هر چی بوق زدیم زنه کنار نرفت
 یه جوری رد شدیم که زنه مجبور شد کنار بره
 به محض اینکه فهمید ما ازش جلو زدیم شروع کرد به دویدن دنبالمون
 بعد فریاد می زد چه طور جرات کردین از یه روس -پی سبقت بگیرید؟  

 

      بختک(1782):اثر هنری فیوزلی

                          ***
 بعد یه دفعه ماشین مامور انتظامی جلومونو گرفت
 یه افسری که شبیه فیلیپ سیمور هافمن بود
 اومد جلو و گفت این ماشین شما چون مال 70 سال پیشه
 نمیشه باهاش رانندگی کرد،باید جلوتونو بگیرم
 ولی چون قیافتون شبیه مدلای لباسه
 می نویسم کارت ماشینتون خرابه،بعد
 به یه شرط می زارم برین،
 بعد رو یه تیکه کاغذ نوشت کارت ماشین این گلابیها از اعتبار ساقطه
 پس می تونن با این ماشین تا یه جایی برونند
 بعد کاغذ رو به شکل یه موشک درست کرد
 داد به یه گروهبان 
 بعد گروهبانه در گوشی گفت اصلن به نظر من
  مدلای لباس خوبی نیستید
 ولی مجبورم دستورو اطاعت کنم                    

                          ***
 بعد اون سرداره شرطشو گفت:
  تو یه رستوران بین راهی باید باهاش گوشت خر بخوریم
 هر چی از ما اصرار که بی خیال
 ازون انکار که نمیشه
 می گفت یا ماشینو می برم ،وسط کوهستان ولتون می کنم
یا اینکه کنار میاین
 بعدش رفتیم تو یه رستوران بین راهی کثیف
 و منتظر سرو گوشت خر شدیم...

خزیدن از پستوی انزوا

*همینطور که داشتم بعد از مدتها به وبلاگ سر می زدم ،این فرض داشت به یقین مبدل می شد که زندگی ذهنی کم کم به روالی عادی برایم مبدل شده است.به لینکهای دوستان که سر می زدم ،همه یا مثل باستیل  و مورچه سیاه بلوکه شده بودند یا مثل زیرزمین و پوریا اندر تاملات پدیدارشناختی  مستغرق  یا مثل مریم در رایتینگ استریک به سر می بردند ... .نه از ماداگاسکار خبری هست و نه از ساردین.این رویه به گمانم نسبتی مهم با  تحولات این چند ماهه دارد.گویی نوعی فرآیند پوچی و کلبی مسلکی یا غیر رسمی تر بگویم ناامیدی از بهبود اوضاع،مثل آنچه در سالهای دهه 1340 و همینطور 50 -به خصوص در بین روشنفکران آن زمان -خود را تثبیت می کند با این تفاوت که این امر در روزگار ما عام تر شده است.تلخ تر از این وجود ندارد که نتوان دست کسی را با هر عنوانی فشرد یا به تعبیر پل سلان نوعی شاهرانگی کرد یا  اینکه نتوانی با همفکرانت تقسیم ذهنیت کنی  و به نوعی رکود خودخواسته تن دهی.اگر این امر برای من نوعی  به واسطه رویدادن اتفاقی تلخ یا ضربه ای کاری در زندگی خصوصیم رخ داده ،گویی  دیگر افرادی  را نیز که به نوعی به من نزدیکتر بوده اند -هرچند در شکلی عامتر -بی نصیب نگذاشته است،حال در یک فرم یا محتوای دیگری بالکل متفاوت تر. 

*باید اعتراف کنم که این تجربه زندگی  چندساله در تهران در کنار تمام مشکلاتی که دارد-مثل بلعیده شدن در کام یک خرابشهر و ...-مزیت عمد ای هم داشته ،این مزیت نوعی بی خبری است،فراموشی  تمام چیزهای دیگر.. چه نوستالژی خوشایند و چه ناخوشایند،یعنی در حقیقت بی خبری برایم اهمیت بسیار بیشتری یافته ،این اهمیت همان بهتر بودن از بدخبری است.این فراموشی هم غنیمتی است،باید آن را بهتر دریافت. 

*این هم شبه مانیفستی بود و اعلام موجودیتی پس از نزدیک به 7 ماه...تا ببینم که بعد چه رخ خواهد داد ، به قول باب دیلن "باید راه فراری  وجود داشته باشد"...

In Dreams...With My Mother

In dreams I walk with you. in dreams I talk to you.
In dreams youre mine. all of the time were together
In dreams, in dreams.

But just before the dawn, I awake and find you gone.
I cant help it, I cant help it, if I cry.
 ...I remember that you said goodbye 


با مرگ تو بخشی از وجودمن هم رفت،همیشه به یادت هستم مادر عزیزم